میبینمت که تماشا نشسته ای مرا 17 – نویسنده صلاح الدین احمد لواسانی

فصل هفدهم : حفیفت

  

 

تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم ....... دلم نمي خواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه , كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكرده تيره گي خاطر بشه .......... واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم مي خوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت مي خوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم ......... نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم ........ بگو ..... من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم مي بينيم جابجا كنم . نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ........... به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه .............. گفت : به چي فكر ميكني ؟ ........... جواب دادم : به تو ............. خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشستگفت : خب من سرا پا گوشم ......... سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه مي خوام بهت بگم در مورد سحر ه ................. انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد .......... و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو مي دونم ......... يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد ....... گفتم : چي؟ ......... شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو مي دونم ............. اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار ، كار داريوش ِ .......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره ............ گيج شده بودم .............. مبهوت به دهن نازنين نگاه مي كردم ............... نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : مي دونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده مي گردي .......... و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده , بزغاله معروف داريوشه ........... هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم ......... گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم .......... در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره ........ تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نمي تونم تو اون حالت درست رانندگي كنم .......... نزديك يه رستوران بوديم آروم كشيدم كنار و تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم ، سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم .......... نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه مي كردم ........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم ......... من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي ........ نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم ........... و زن ها شامه خيلي تيزي دارند ........... مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز .............. و بعد زد زير خنده و گفت : همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو ِ. ........... ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نمي گذاشت ............. و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي .......... فقط خود خود من ......... ... اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ........... دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم ......... اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم .......... جواب داد : نه همسر خوبم .......... من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي . و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف مي زني ......... پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟ جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه.......... به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ............. گفتم : ولي اون بد جنس ِ .............. گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ............ بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه .......... تو در مورد من فكر مي كردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي فرشته كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم .......... باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود ........... اون حتي تو شلوغي مهموني ............... فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم مي خواد يه جورايي .......... به يه شكلي بهش كمك كنم گفتم : اما اون خطرناكه ............. گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ........... اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش مي كنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم ......... مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه . ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال .............. بي اختيار زدم زير خنده .......... داشتم ديوونه مي شدم ........ گفتم : نازنين .............. گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم ........... در حاليكه نمي تونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم ........... نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي ........... خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي آرام و فرشته هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............ گفتم اگه تو اينجوري مي خواهي باشه ......... اما مسئوليتش با خودت ............ گفت : قبول دارم ..................... از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم ......... در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن ......... سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد ....... به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم .......... اين بار نوبت اون بود كه شوكه بشه .......... نه اون بلكه آرام و فرشته هم حال بهتري از اون نداشتن .......... بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي آرام و فرشته به طرف ويلا هامون حركت كرديم . نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم مي كرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت . سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش مي گذروند . بيشتر از همه داريوش دور و پرش مي چرخيد و باهاش سر بسر مي ذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه . فرشته و آرام هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن . سحر البته در تمام طول سفر سعي مي كرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه ........ اما به گونه اي اين كار رو مي كرد كه زياد تو چشم نمي خورد . كار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدن و رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست مي كرديم ........... و يا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل . بچه ها حسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچ حادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم ........ ظاهرا نظر نازنين درست بود با زياد شدن رفت و آمد هاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر مي شد . اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن . 

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: میبینمت که تماشا ..

تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 | 23:52 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.